فصلی با تاخیر

باز دیوار کهنه و استکان چای نیمه خورده و

پنجره ی نیمه باز و صورت سرما زده و

باز خیال مبهم و خنده ی دل خوشکنک و

باز من و گام های کوتاه و باز تو و قدم های آهسته...

...

آنان به آفتاب شیفته بودند 

زیرا که آفتاب تنهاترین حقیقتشان بود

احساس واقعیتشان بود

باید که فقط تماشا کنم

بادبادک من در اوج آسمانهاست به دستان خالیم نگاه نکن نخش را رها کردم چون باید رها باشد نمی بینیش چون می خواستم خورشید را هم بالا برود تو که فکر نمی کنی  خیال بافی می کنم نه!؟

پ ن: سوالهایم تکرارین کسی پاسخش را نمی دهد!؟