آینه ی پشت و رو

ـ همه را رنگ تازه ای زده اند

من هم باید رنگ بپاشم و زنگارها رو پاک کنم

ولی این رنگ پریده ی صورتم٬ خودم را هم فریب می دهد که رمقی ندارم

ـ بهتر بود قبل از هر چیز دستانت را باز می کردی

 

time to time

نمی دونم چرا کتاب خوندن وسط امتحانات برای من دلچسب تره ٬آدم می تونه دنیاش و عوض کنه و فراموش کنه که در چه اوضاع و احوالی به سر می بره .اونم یه کتابی که قبل از اینکه بری جلوتر و فصل جدید و شروع کنی به فاصله ی یک روز تجربش کنی حالا نمی دونم این خاصیت من هست یا داستان؟

روزمرگی

روزهام مثل شبهای تابستان کوتاه و خفه است از پرت و پلا گفتن هیچ کس نجاتم نمیدهد هرچندخدایم همیشه با من بوده و چاره می خواهد نتیجه اش هم برای خودم هست و نه امتحان الهی