می نویسم پس هستم

نمی دونم چرا همه چیز قاطی شده از این به بعد یه پی نوشت اون پایین اضافه می کنم تا خودم هم دچار اشتباه نشم چه برسه به خواننده. این قضیه ی نوشتنم بر می گرده به ۱۰ سالگیم که شروع کردم به نوشتن داستانهای کوتاه و کانون پرورشی فکری هم چندتا از داستانام و چاپ کرد ولی بعد از یه مدتی دیگه اون انگیزه ای رو که باید داشته باشم و نداشتم دلیلش هم این بود که یکی از مربی هام شروع کرد به موضوع دادن و من می نوشتم بعد غلط گیری می کرد و میذاشت تو آرشیو تبدیل شده بودم به یه ماشین تایپ و البته این هم از بدشانسیم بود از طرف دیگه  درسا جدی شده بود و همه چیز و به معنای واقعی ول کردم. دوران دانشگاه دوباره کار و از سر گرفتم چون تو هر زمینه ای احتیاج به نوشتن و می دیدم حتی وقتی می خوای کنفرانس بدی باید نظمی از دست نوشته هات تو ذهنت نقش بسته باشه و این قسمتیش بود از طرف دیگه فهمیدم همون نوشتن چقدر بهم تو تفهیم کردن کمک کرد البته فکر می کنم کسی هم که  زبان بصری رو ترجیح میده این نیاز و حس می کنه در مورد من که این طور هست و  هم از سیستم صحیح آموزشی ما که باید با مشکل مواجه شد نباید پیش بینی های لازم از قبل کرد یکی هم نیست به این زبان فارسی یه سر و سامونی بده ...

پ ن :اسم بلاگ عزیزی رو مناسب عنوان مطلبم دیدم اینه که با اجازش ....

وقتی که روی سوال رو هم نمی دونی

 ساعت ها هست که پشت این چراغ وایسادم نمی دونم وسط این بیابون برهوت چرا جاده دوتا میشه و چرا قبل از دو راهی چراغ گذاشتن فکر نمی کنم حتی موجود زنده ای این اطراف باشه که به عنوان عابر از این خطوط عابر پیاده بخواد عبور کنه

خیله خوب الان تو یه جاده ای هستم که هوا مه و تاریکه و فقط اندازهایی از نوره اطرافم و احساس می کنم که یه لحظه با حجم حجیمی روبرو میشه و روشنایی کم میشه فکر کنم که تپه ای رو رد کردم این جاده هم پر از توهمه

بی خیال خیابون ولی عصر و می گازم و میام بالا تجسمم دچاره کابوس های بی سر و ته شده

اونور مرزها

نصف شب از خواب بپری ببینی تا صبح ناله می کردی طوری که برادر کوچیکت تمام مدت پای تختت بوده چقدر باید برای این همه دل تنگی جا باز کنم حالا سعی می کنه صبور باشه حالا دیگه نمی خواد بار غصه های قشنگش و رو دوش من بندازه دیگه کلی بهم قول دادیم ولی هنوز عصبانی می شم از سکوت و از سوالهای بدون جواب چه کار می شه کرد جز تکرار سکوت!؟