پرواز

دستهام روی چشمات در آهسته باز می کنم بدون اینکه هیچ چیزیو ببینی حجم حس می کنی بوی گرد و خاک بهت میگه که بعد از مدتها در این اتاق باز شده اصلا نمی دونم چرا چشمات و بستم انگار دست خودم نیست  می خوای بری به سمت پنجره درست داری میری با چشمای بسته نمی دونم شاید گوشه ای بین انگشتام برات باز گذاشتم یا شاید از سوز بین درز پنجره که به سمتمون هجوم میاره متوجه شدی . می دونم که خود تویی که میری به سمت پنجره حجم اتاق رو می شکنی ... چرا دیگه نمی خوام تو تاریکی گم بشم.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد