فرصت

اومدم دیدم باز خاکی از فراموشی گرفتم یاد اون موقعه ای افتادم که یه چیزی و خراب کرده بودم یادم نمی یاد چی بود توی مشتم قایمش کرده بودم  رفتم جلوی مادرم چشمامو گرد کردم و دستم و پشتم قایم کردم انقدر تو چشماش زل زدم که پرسید چه کار کردی بعد اشکام سرازیر شد یادم نمی یاد که مادرم بهم گفته باشه  عیبی نداره یا از این حرفا بهم گفت شاید درست بشه اینو خوب یادم مونده