فرصت

اومدم دیدم باز خاکی از فراموشی گرفتم یاد اون موقعه ای افتادم که یه چیزی و خراب کرده بودم یادم نمی یاد چی بود توی مشتم قایمش کرده بودم  رفتم جلوی مادرم چشمامو گرد کردم و دستم و پشتم قایم کردم انقدر تو چشماش زل زدم که پرسید چه کار کردی بعد اشکام سرازیر شد یادم نمی یاد که مادرم بهم گفته باشه  عیبی نداره یا از این حرفا بهم گفت شاید درست بشه اینو خوب یادم مونده

نظرات 1 + ارسال نظر
زینب یکشنبه 24 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 06:32 ب.ظ http://zeynab73.blogsky.com

وبلاگ قشنگی دارید به ما هم سربزنید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد